نتایج جستجو برای عبارت :

دوست داشتنی‌ترین انیمیشن‌های یوسف و مامان

اعتراف ابن حجر مکی به فضائل امام موسی کاظم علیه السلام
ابن حجر مکی از علمای بزرگ اهل تسنن و دشمنان مکتب اهل بیت علیهم السلام در کتابی که بر ضد شیعه نوشته است می‌نویسد:
موسى الكاظم وهو وارثه علما ومعرفة وكمالا وفضلا سمی الكاظم لكثرة تجاوزه وحلمه وكان معروفا عند أهل العراق بباب قضاء الحوائج عند الله وكان أعبد أهل زمانه وأعلمهم وأسخاهم.
موسی کاظم (علیه السلام) علم و معرفت و فضل و کمال را از پدرش به ارث برد و در اثر عفو و گذشت و بردباری که از خود
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
دوست دارن برگردی؟مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.
چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می ز
درست نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ می‌دهد که منجر به دوست داشتن کسی می‌شود!دیشب به دوستی که فکر می‌کردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمی‌آید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.همی
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن...خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
داری به سرعت بزرگ میشی و زندگی سرشاره از عطر و بوی تو ولی شامه ی ما کر شده، باید تو را دید، هوای با تو بودن را نفس کشید، باید تو را به شدت دوست داشت، دوست داشتنی در خور قلبی زلال به عشقی ودیعه نهاده شده از طرف خدا...
زبان شیرین تو شیرینی زندگی را بس، اگر دل دل باشد...
دیشب گفتی مامان من چرا حواسم نبود شیر خوردم که پاهام خاروندیده شده؟ یک ساعت بعد موقع خواب گفتی مامان به من شربت میدی؟ چون شیر پاهامو خاروندیده میکنه...
دلم برات تنگ میشه
در چالش‌های م
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
خیلی بی دلیل یا شایدم با دلیل تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم .خیلی هم دوست دارم. از اینکه دیروز همش منتظر بودی بهت زنگ بزنم و من تو خواب غفلت بودم عذر میخوام . از اینکه تمام دیروز ناخوش بوم و بعدش دیدم یه تماس از طرف تو دارم و بهت زنگ زدم و گفتی حالت خوبه و دکتر گفته که خداروشکر  معاینه ت هم خوب بوده خیلی خوشحالم ؛ ولی امروز وقتی "ط" گفت که کلی منتظرم بودی که خودم ساعت یازده / دوازده بهت زنگ بزنم و مدام میپرسیدی که من زنگ زدم یا نه دلم شکست . صدای ترک
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
بسم الله الرحمن الرحیم
الأخطاء الشائعة فی القرآن الكریم 
الأستاذ أحمد آل یوسف 
شهر رمضان 1441هـ 


ت
العنوان
الرابط

1
الأخطاء الشائعة فی سورة الفاتحة، البقرة، آل عمران و النساء

2
الأخطاء الشائعة فی سورة المائدة و الأنعام

3
الأخطاء الشائعة فی سورة الأعراف 

4
الأخطاء الشائعة فی سورة الأنفال و التوبة

5
الأخطاء الشائعة فی سورة یونس و هود و یوسف

6


7


8


9
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
بسم الله الرحمن الرحیم
الأخطاء الشائعة فی القرآن الكریم 
الأستاذ أحمد آل یوسف 
شهر رمضان 1441هـ 


ت
العنوان
الرابط

1
الأخطاء الشائعة فی سورة الفاتحة، البقرة، آل عمران و النساء

2
الأخطاء الشائعة فی سورة المائدة و الأنعام

3
الأخطاء الشائعة فی سورة الأعراف 

4
الأخطاء الشائعة فی سورة الأنفال و التوبة

5
الأخطاء الشائعة فی سورة یونس و هود و یوسف

6
الأخطاء الشائعة فی القرآن من سورة الرعد إلى سورة الكهف

7


8


9
یه شب مریم ازم دلخور بود.
به مامان گفتم چای بریزم باهم بخوریم؟ 
گفت چای از دست کسی بگیرم که مریم ناراحت کرده؟
بعد از مامان بابا و حتی وقتی بودن ضربان قلبم مریم بود و هست.
هانیه امروز پرسید فاطمه کی رو تو دنیا اندازه مریمتون دوست داری؟
خیلی فکر کردم...خیلی ها. کسی یادم نیومد. 
شما رشته های اتصال من و شیرینی های جهان هستید. ممنون که با وجودتون 
جهان رو به محل قابل اسکانی تبدیل میکنید.
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
هوالرئوف الرحیم
از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.
امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.
آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.
رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.
رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
شب قدر یک خانمی با بچه کنار ما نشسته بود، گلاب هم که خیلی بچه ها رو دوست داره ،با هم حرف می زدیم که یک دفعه گفت:شما خواهرین!؟!؟!؟
گفتم چطور!؟ شبیه نیستیم !؟
گفت راستش نه زیاد....
یهو مامان رو دید، دیگه قبل از اینکه حدس بزنه  مامان گفت اره منم مادرشونم!!!!!
یعنی مرده بودیم از خنده
دیگه اخرش گفتم ما پرورشگاهیم آخه
دیگه همه خندشون گرفته بود....
آخه شباهت تا به کجا!؟
قبلا به مامان میگفتم من می دونم بچه شما نیستم، میرم تست DNA، مامان هم اخم میکرد ،جدیدا تا می
صبح با مامان ی سر رفتیم جمعه بازاره کتاب
مامان ی چند تا کتاب می خواست ...فقط یکی از کتاب ها رو پیدا کرد
از دیروز عصر شروع کردیم به تمیز کاری خونه
دو دور بیرون رفتم برای خریدن کردن
ظهر رسیدیم خونه
دوش گرفتم
دوست مامان تماس گرفت که مادر آقای همسایه هم همراه ما میاد!
یعنی قیافه من اون لحظه دیدنی بود از تعجب
می ترسم تا ساعت شش که قراره بیان کل فامیل رو با خودشون بیارن!
هیچی دیگه خونه و البته خودم داریم از تمیزی برق میزنیم
نشستیم منتظر تا تشریف بیارن
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چیزی توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چیزی نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما... مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 
هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت... از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 
امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده... برات دو تا دستگیره درست کردم!
به خودم که ن
نمی‌دونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته  دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز می‌خوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر".مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم
زندگی خوب و بد زیاد داره
همیشه صرفا بدش،بد و صرفا خوبش،خوب نیست
این ماییم که هر چیزی رو دوست داریم فکر می کنیم خوبه و هرچی رو دوست نداریم فکر می کنیم بده
ولی تو تمام این زمان ها اون موقعی که خوشحالیم و اصلا حواسمون نیست
و اون موقع که ناراحتیم و جنگ داریم با خدا که چرا اونی که من خواستم نه  
همیشه یه نگاه مهربون به ماست که میگه هرچی خواستی بگو خودت رو خالی کن از حرف اما بدونم من خوبی تورو بهتر از خودت می دونم
مثل مامان ها که بچه ها مامان هاشون رو
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
سلام مامانم .سلام مامان جونم 
اینقدر این چندروزه متنه قشنگ وحرف قشنگ راجع به مادر خوندم که اعتمادبه نفسما از دست دادم برای اینکه واست نامه بنویسم مامان
خیلی برام دوست داشتنی هستی نماد مهربونیه وگذشتی 
هنوز خیلی جوونی اگه من پیرت نکنم مثل همیشه زیبا وخاص
همیشه دلم خواسته برات خیلی کارا بکنم وهربار یه طوری شده که نشده.
بچم هنوز دعاکنبزرگ بشم وبزرگیتا حس کنم لااقل یه کار بزرگ برات بکنم
حرفهای من ساده است این سادگی را خودت بهم یاددادی  ازبس ک
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
دلم گرفته
یجور بدجور 
یجوری که دوست دارم بشینم گریه کنم ولی شرایطش جور نمیشه 
علی امشب هم اینجا بود کلی باهاش خندیدم اما هیچ فایده ای نداشت 
دلم می گفت دختر علی از تو نیست حالیته؟ 
سرکار رفتن هم تاثیر نکرد 
سرفه های شدید دارم سرفه هایی که اینقدر ادامه دار میشدن که خلط جدا شه 
و امروز با اولین سرفه پیشونیم تیر می کشه جوری که بجای اینکه دستمو بگیرم جلو دهنم مجبورم دستمو محکم رو پیشونیم فشار بدم :| 
یارو رو رد کردم خودم پشیمون کردم 
به مامان صبح
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده ب
دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها...!
قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن...
محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم...
نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه  میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خ
می‌دونی جانِ مادر :* من همیشه روز تولدم رو دوست داشتم، از وقتی که یادم میاد و حتما اون قبل‌ترها که یادم نمیاد... این که روز تولد یک نفر دیگه رو هم اندازه خودم دوست داشته باشم از محالات است، مگر این که برایم تولد دوباره باشه...
تولد دو سالگی‌ات مبارک، جگرگوشه :* 
با مامان زیاد سره دانشگاه حرف میزنیم رابطه م با مامان روز به روز داره بهتر میشه نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته!تا قبل از بهبود روابطمون پیش خودم میگفتم اگر چندین سال هم نبینمشون اصلا اهمیتی نداره اما این روزا دارم میفهمم که چقدر ته دلم خانوادم دوست دارم،شاید بد موقعی داره خوب میشه.باید بنویسم که یادم بمونه شرایط دقیقا چطوری بود!از طرفی دانشگاهِ همینجا و خب درکنار خانواده بودن و راحتی برای رفت و امد!از طرف دیگه کسایی که دوست ندارم مثل این روز
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه دراورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه ی پر ملات بسازن، رفتن...  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می میرن. باید قصه بشیم. قصه ی شبای بلندِ بچه ها. قصه ی شبای نگذشتنی ِ آدم بزرگای ِ درمونده. باید اون قصه ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. لذت ببرن و همزمان آروم بغض کنن. بچه ها ولی بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چرا بابا بزرگ، مامان بزرگ شون توی اون داستان
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
 
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
 
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه درآورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه‌ی پر ملات بسازن، رفتن...  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می‌میرن. باید قصه بشیم. قصه‌ی شبای بلند ِ بچه‌های ِ بعد از خودمون. باید اون قصه‌ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. مامان‌بزرگ بابابزرگا از تعریف کردنش آروم بغض کنن و بچه ها بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چی شد بابابزرگ، مامان‌بزرگ شون توی اون داستان
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گر
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم.. من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی..
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش... و شروع میکردم یه پرو ک
همه چیز شکل بهار است. گنجشک ها آواز می خوانند‌‌. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجه پلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز دیگر خانه مرتب می شود. سین های سفره هفت سین را تهیه می کنیم و باغچه را هرس می کنیم. خودم را در آیینه نگاه می کنم و به امسال فکر می کنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت‌‌. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگو
تلفن را برداشتم که به مامان زنگ بزنم و بخواهم که برایم دعا کند، گفتم شاید خواب باشد و پشیمان شدم. بعد یادم افتاد که مدت‌هاست دیگر دعاهای مامان مشکلاتم را حل نمی‌کند. بعد به این فکر افتادم که نکند برایم دعا نمی‌کند؟ بعد به این فکر افتادم که نکند او هم دیگر دوستم ندارد؟ بعد بغض کردم. بعد خیره شدم به آسمان ابری صبح جمعه که سفیدی‌اش چشم‌هام را اذیت می‌کرد ولی چشم‌هام را نبستم. بعد یادم افتاد که چه‌قدر تنهام. تنهاتر از این بچه‌ گربه‌ی پشت بام
به نام او...
امروز با محمد رفتم پیش مشاورش و فهمیدم خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام دوباره به کنکور فکر کنم...
واقعا این بی صبری از کجا میاد؟
همیشه دلم میخواست یه آدم صبور و قوی و محکم باشم که در مقابل مشکلات نلرزه و همه بتونن بهش تکیه کنن!
کاش بتونم یه مادر قوی باشم...
این چند روز هوا گرم بود و کسل کننده و منم مدام فیلم میبینم و کم کم چشم هام دارت اذیت میشن!
حرف های کمتری برای گفتن به دوست هام دارم و همه سرشون به کار خودشون گرمه و کسی احوال مارو نمی
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
لعن اهل جمل توسط امیر المومنین علیه السلام
شیخ مفید رضوان الله علیه روایت کرده است:
٤٨- عن یوسف بن كلیب المسعودی قال: حدثنا أبو مالك عن عبد الله بن عطاء عن أبی جعفر محمد بن علی - علیه السلام - قال: قال علی - صلوات اله علیه -: لعن أهل اجمل. فقال رجل: یا أمیر المؤمنین إلا من كان منهم مؤمنا. فقال - علیه السلام - : ویلك ما كان فیهم مؤمن...
امیر المومنین علیه السلام فرمودند: لعنت بر اهل جمل باد. مردی گفت: یا امیر المومنین (علیه السلام) البته لعنت به جز بر مومن
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم...
دوست داشتن هم لذت داره هم درد...تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
چرا به میم بسنده نمی‌کنم؟ چرا می‌خوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباخته‌ام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من می‌گه همش هورمونه و به خودش می‌رسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که می‌خوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟  ح هم حق داره وقتی می‌بینه تو کسی رو داری که می‌بوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگ
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
یکی از اخلاقای من این بود که به داداش سومی ارادت قلبیه خاصی داشتم بابت همینم وقتی مامانم همه چیمو میداد دستم و کاااااملا منو آماده میبرد به سمت مدرسه ای که کلا یا صد متر فاصله داشتیم باهاش یا همونم نداشتیم، بهش میگفتم مامان به علی بگو فاطمه گفت خدافظ
مامانمم میخندید هیچی نمیگفت اونوقتا نمیفهمیدم مامان چرا اینطوری بهم میخنده الان میفهمم چون بدون در نظر گرفتن محبتای بی دریغ و بی چشمداشت مادرم از خود ایشون خداحافظی نمیکردم
جالب اینجاست باره
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
همچین وقتایی، نزدیکای عید که میشد، مامان همه ملحفه ها، رویه ی لحاف تشک ها و پرده ها رو می شست. بعد توی حیاط چند تا بند رخت اضافه میکرد از این دیوار به اون دیوار. حیاط میشد پر‌ از پارچه های سفید ساده، آبی راه راه، صورتی گل درشت و چهارخانه های رنگی. ظهر که میشد، مامان که خسته از کار زیاد خوابش می گرفت یواشکی میرفتم توی حیاط. با یه متر قد از لای ملحفه ها رد میشدم به لبه ی مرطوب پایین ملحفه ها دست می کشیدم و حسابی از نم داغ پارچه ها کیف می کردم. بعد س
سر درد منو میکشه یه روز!
....
باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه ...تو قبرستون!همه با چترای مشکی ...تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز ...که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره...انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود...و رفتنش ...زمین سفیدو سیاه کرده بود...
خیلی بد بود...بد
کاش میشد اشک ریخت...
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد ...
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
امام حسن علیه السلام شبیه‌ترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه و آله
شیخ مفید رضوان الله علیه روایت کرده است که امام صادق علیه السلام فرمودند:
كانَ الحَسَنُ أشبَهَ النّاسِ بِرَسولِ اللّه ِ خَلقا و سُؤدُدا و هَدیا.
امام حسن علیه السلام در خلقت و سیرت و شرافت شبیه ترین مردم به رسول خدا بود.
الارشاد، تالیف شیخ مفید، جلد ۲، صفحه ۵، چاپ موسسه آل البیت لاحیاء التراث
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در می
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
داشتم از استوری یکی از اعضای خانواده به مامان می‌گفتم؛ این‌که پرسیده بود: «هدفتون از زندگی چیه؟ چی خوشحالتون می‌کنه؟ هدف زندگیتون خوشحال بودنه؟» پشت سرش ایستاده بودم و داشتم درِ کنسرو تن ماهی را باز می‌کردم. مامان ساکت بود و گوش می‌داد، بدون این‌که سعی کند به این‌ها جواب دهد، بی‌مقدمه پرسید: «چی تو رو خوشحال می‌کنه؟» شنیدم که دهانم دارد می‌گوید: «رفتن، رفتن از این کشور» اما راستش را بخواهی فکر کردن به «رفتن» فقط تا حد مرگ دلگیرم می‌ک
مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)
که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||
مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟
طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)
 
حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛
اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جه
دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.
بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد
 
دلم برای تو تنگ شده 
دیروز بیشتر دلتنگ بودم امروز هم یه جور دیگه !
اونبار اسی( بانو)  گفت : تو چطور تحمل کردی  ؟!  گفتم سخته ولی روزگار بیوفاست :(
ولی نگفتم خیلی سخته ! 
شباهنگ بهم گفت من جزء دیر پذیرندگانم آخرش با اون چیز موافقت میکنی !
خواستم بگم بهش من اصلا نمی پذیرم ! مثل رفتن تو هنوز بعد از سالها نتوستم بپذیرم ! ولی بهش نگفتم !
محیصا ندونسته گفت توکل کنم که  حتما حکمتی توش بوده و من داشتم فکر میکردم حکمت رفتن تو چی بوده ؟!:((
همکارم گفت به مادرا
امشب رفتیم شهرکتاب و سه تا کتاب خریدم: تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم، مادمازل شنل و تسلی بخشی های فلسفه. چقدر حس خوب داره اونجا. 
دیگه اینکه مامان میخواست بریم امیرشکلات ولی در نهایت اومدیم به‌کام محبوبم :)
راستی جلد دوم انا کارنینا رو هم شروع کردم، نمیدونم چرا لذت بخش شد از آخرای جلد اول واسم.
هنوز منتظرم پیتزای گوشت و قارچمون حاضر شه و بعد انشاا... میرم خونه نماز عزیزم رو بخونم. :)
راستی ناهار رو با دایی و خانواده عزیز خودم بودیم توی خونمون و م
فکرکن 6روز و 5 تا شب از خانوادت دور باشی ، دلت براشون تنگ بشه
جز دو روزش که کتلت های مامان پز خوردی بقیشو همش نون پنیر سق زدی بلا استثنا!
هشتاد ساعت کشیک ! 
لعنتی هشتاااااااااااااد ساعت کارکردم!
خیلی خوابیده باشم شبا پنج ساعت بوده.
با ذوق و شوق بیای خونه بگی آخجون غذا ، خواب ، فیلم و مامان
بعد بهت بگن عه اومدی؟؟ 
خوبه فردا میخوام ملحفه و پرده هارو عوض کنم و بدوزم هستی کمک!
بهم بگن پیاده برو شلمچه و برگرد ولی نگن بیا کمک تو دوخت ودوز!
صبح خروس خون ب
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برم‌تو تختم، بخوابم!
برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه...
اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود...
ما رسیدیم تهرااان. واااااااااای خدا نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود. راستش خودمم نمیدونستم دلم برای مامان و بابا برای خونه برای اتاقم برای شهر همه چی یه ذره شده بود. دلم نمیخواد دیگه برگردم شمال راستش. اینجا خونست. چقدر خوبه که دارمش. بگذریم. مامان داره غذای خوشمزه درست میکنه اینقدر هوس کرده بودم که نگو. شنیسل یکی از غذاهایی که دوست دارم خب مامانم مثل بقیه درست نمیکنه خیلی خوشمزه میشه جات حسابی خالی. حالا الان زمان رفته رو دور تند. چشم بزنم رو هم
این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.
و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم... 
 
کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم س
گفتم بعدِ این همه تنش و فشار این سفر لازمه..حالمو خوب میکنه..خوب کرد واقعا ولی فقط 24ساعتی که با هم بودیم.
که دم ترمینال که خواستم ازشون جدا شم اشک حلقه زد تو چشمام..
24ساعت عالی بود همه چی...
و تو این سفر به خیلی چیزها پی بردم..اصلا انگار همش خواب بود.
اما بعد 24 ساعت دوباره یادم افتاد که حال مامان خوب نیست
دوباره یادم افتاد همه چیز هایی که حالمو بد میکنن..
دوباره یادم افتاد که زمستونه...
دربی امروز بود اما نگاه نکردم و مهم نبود..
امشب گفت :من بهتون دروغ
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
صبح پسرک بیدار شد و بعد از دیدن یک کارتون گفت میدونی مامان همیشه به این فکر میکنم که من کی هستم!
واو! واقعا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر فیلسوف باشه.
میگم یه کم برام توضیح بده بفهمم به چی فکر میکنی؟
میگه میخوام بدونم کی هستم.
میگم دوست داری کی باشی؟
میگه پاندا! :/
قشنگ نابود شدم رفت! :))
میگم دوست داری پاندا باشی؟ دوست نداری آدم باشی؟
میگه پاندا هم یه جور آدمه دیگه! :/
میگم پاندا حیوونه مادر. آدم کجا بود؟
قشنگ داشتم ناامید میشدم ازش که گفت:
حالا اینو ب
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 
گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه
از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام
از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم
از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 
دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببی
   "کتاب بازی" اومده تا در کنار مامان باباهای عزیز باشه تا توی تربیت نی نی کوچولوی نازنازی، یه دوست و همراه باشه!   "کتاب بازی" به صورت تخصصی روی تربیت کودکان 0 تا 6 سال کار می کنه و تلاش می کنه هرچی در این مورد لازمه ( به مرور) در اختیار مامان باباها بذاره.
از پشت تلفن صداش رو می شنوم و دلتنگ میشم براش .
" شبا تنها میخوابم البته برق توی هال روشنه  آخر شب مامان خاموشش میکنه . نصفه شب اگه تشنه ام بشه خودم پا میشم آب میخورم . مامان توی اتاق خودش میخوابه . نمیره که . هستش . نصفه شب میخواد کجا بره آخه ؟ بابا هم بهم جایزه داده . برام لاک صورتی خریده . "
مهسا - اسفند 1398 
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راه شهدا